نذر (داستانک دوم)
در یکی از شهرهای آمریکا، آرایشگری زندگی میکرد که سالها بچهدار نمیشد. او نذر کرد که اگر بچهدار شود تا یک ماه سر همه مشتریان را رایگان اصلاح کند. بالاخره بعد از مدتها خداوند به او بچه ای داد. روز اول یک شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان کار، هنگامیکه شیرینی فروش خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف شیرینی فروش دم در بود. روز دوم یک گل فروش هلندی به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست پول سلمانی را حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.
روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد. حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز کرد، با چه منظرهای روبروشد؟
یک صف طولانی دم در سلمانی ایستاده بودند و غر میزدند که پس این مردک چرا مغازهاش را باز نمیکند!
شایعه (داستانک سوم)
اعضای قبیله سرخ پوستان از رییس جدید می پرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رئیس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میدهد «برای احتیاط بروید هیزم تهیه کنید»
بعد به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزند: «آقا امسال زمستان سردی را در پیش داریم؟»
پاسخ: «اینطور به نظر می آید»
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشود یک بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزند: «شما نظر قبلی خود را تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»
رییس به همه افراد قبیله دستور میدهد که تمام توانشان را برای جمع آوری هیزم بیشتر به کار بگیرند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزند: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیش است؟»
پاسخ: بگذارید اینطوری بگویم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!
رییس: «از کجا می دانید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار در حال جمع آوری هیزم هستند!
درج آگهی رایگان - پورتال تبلیغاتی 9رنگ
نظرات شما عزیزان: